باز هم تنهایم

مادر" باز هم تنهایم

باز هم تنهایم

مینشینم سر پس کوچه تاریک خیال

میگذارم قدمی از سر دلتنگی به فراسوی محال

به هر انجا که صبا خواهد برد دل غمگین مرا

به زمانی دور

به مکانی چند

به سراغازی خوش

به ملاقات گل اطلسی کنج حیاط

یا به دوران گذشته روی پرهای خیال

پیش روی داشتن این رویا .

لحظه ای چند نشستن بر مادر ؟

و نگاهی پر خواهش که چرا من نروم سوی حیاط و بشینم لب حوض

بر ان سرو بلند زیر ان برف که همچون دل من میبارید .

و بسازم دل سیر از شوق نرفتن سر درس .

چه زمان خوشی افسوس که رفت .

میشود باز نشستن لب حوض با دلی پر لبخند ؟

در کنار مادر

تا بگویم همه آمال دلم .

صد افسوس

که دگر مادر نیست .

حوض کو ؟

خانه ام رفته زیاد .

کودکی را بردند .

مانده ام من تنها .

همه امید همین که نشینم سر پس کوچه تاریک خیال .

چشم بر هم بزنم شاید امد به برم مادر من .

و بگویم با او غم تنهایی و بی مادریم .

که چگونه دل من تنگ به دیدار گل رویش است .

یا بگویم که دلم سخت شکست بعد ان لحظه تلخ .

بعد مرگ مادر .

بعد اغاز جهانی نو که در ان جای خوشی سخت گم است .

بعد مرگ مادر .

پس از انکه پدرم ترکم کرد .

ماندم و دوش کشیدم غم عالم .

سخت است .

سخت است ندانی که سر قبر پدر

هیچ جز خویش نیافتن یعنی چه .

بی کسی یعنی چه ؟

یا از ان سخت تر این است همه با چشم حقارت نگرند چشم تو را .

اما دل من روشن از بهر وصال است اکنون .

شاید ان لحظه منظور رسیده .شاید .

ولی افسوس که باید ساختن با غم چرخ برین .

و مدارا با همه تنهایی

باز هم تنهایم .

شکسته قایق

۰۰شکسته قایق۰۰
 
گرفتاری به زیر حجم امواج جهان جان می دهد .

این جهان آزادیش هم بوی زندان می دهد. 

و این زندان به انسان سهل و آسان خوی حیوان می دهد

شکسته قایقی در دور دست جان می دهد . 

اما "

در  تقلایش  تظاهر سخت جولان می دهد. 

گویا که خود خواهد و برگ سرنوشت این گونه پایان می دهد 

در ان طوفان تمام قوتش را جمع رو سوی دریا گفت:

زمین و اسمان خاموش " 

شما ای موج های رو به کاشانه 

شما ای راه های پر ز یاد جاودانه 

تو ای دریا 

شکسته قایقی ناخوانده مهمانم 

به رسم میزبان اری تو همراهی کن این گم گشته را تا سوی ان خانه .

تو ای هم زاد ،ای همنقش من ،همرنگ پروانه . 

مرا از خاطرت مَزدای . 

فراموشم مکن چون رفته های رفته از یادت.

که باید باز گردم و بر تن پوش سبزت نام خویش را باز بنویسم. 

به ان امید که گیرد ناله ام در اوج خاموشی .

و یا مرهم شود این خسته را درد فراموشی . 

شکسته قایقی از دور دست پیداست. 

مرا از خاطرت مَزدای .

خاکستر خاموش

 

( خاکستر خاموش )

بدو گفتم ای عمرم چرا با ما چنین کردی .

صداقت هدیه میدادم ، سرایم را حزین کردی.

به تو از عشق و از امید به تو از سادگی گفتم .

به گوش بسته یارت نوای غم طنین کردی.

به من با طعنه میگفتی تو را حدی نمیبینم .

و با این طعنه هایت بود مرا ازغم قرین کردی .

یقین کردی که بعد از تو مرا عمری نمی ماند.

بیا حالم ببین اکنون چنین گوشه نشین کردی .

بیا خوبم نمیخواهم پریشان بینمت اکنون .

چرا بر سیرت زیبا شقاوت را نگین کردی.

نمین کردی دو چشمی را که دیری در پی ات میگشت.

مرا از عرش راندی خوب ، چرا خاک زمین کردی.

چراغی در نمیگیرد از این خاکستر خاموش .

چو با سرمای جان سوزت خیالم را عجین کردی.

                 جواد مهرگان مجد

«من فنا رفته ترین فانی نوع بشرم »

«من فنا رفته ترین فانی نوع بشرم »

منو تکرار همان لحظه دور

منو این پنجره تا سوی عبور

منو اندوه بزرگی که صباحیست در غوطه ورم

منو این بی خبری کز همه گان بی خبرم

منو این هجمه طوفان مصایب که زمینم زده است.

منو این پای شکسته چه کنم بی ثمرم

تو که از حالم دلم بی خبری کی گذری؟

از در خانه دردی که از ان در به درم .

تا که قلبم به تمنای دلت تازه کند

شوق دیدار در این ثانیه مختصرم .

تو بیا خاک از این پنجره از من بزدای

من فنا رفته ترین فانی نوع بشرم.

... جواد مهرگان مجد

چندی پیش

 
چندی پیش
 
چشم های من و تو چندی پیش

پشت این پنجره ها

در پی یافتن راه رسیدن به خدا

اموختند ...

که جهان حادثه ایست؛ حول اندیشه تو

حول ان نغمه که جایی دو ، سه شب پیش به گوشت خواندند.

پر از علت ثقل عزلی

و در ان رنگ حقیقت به تو وابسته و تو مستقلی .

کاش یادت نرود

رنگ این ساعت خوش

رنگ ان لحظه که با هم بودیم

یا بدانی که دلم همره توست .

هر کجایی که دلت یاد همین لحظه کند .

اسمان

اسمان خاطرت از بهر چه این سان ابیست؟

اسمان

خاطرت از بهر چه این سان ابیست ؟

تو ممان ثابتِ نقشت .

کور رنگان را

 تیرگی ها کافیست .

منگر چهره ی مظلوم حریصان ، همه سر تزویراند .

اسمان نیک ببین

همه هستند اما

 بودنی که از سر تسکین غم تنهاییست .

این سکوتی که در انبوه روش ها رازیست

راز بیداری انسان از حقیقت خالیست

اسمان از چه رو میگویند که صداقت خوابیست ؟

مگر از قصه بیبی نشنیدی که خدا زیر درختان حقیقت جاریست.

اسمان

تو مپرس شدت آراء از چیست .

که چرا هر که بتی میخواند .

حال که از یمن وجود شرر کفر نظر ها باقیست  .

تا زمانی که به بنیان عقاید شود از جمله ی ادمها برد .

برده اند انچه که دارد  .

حسن نیت ها مرد .

انسان ، چوب سادگی هایش خورد .

اسمان نیک ببین جای من بود بهشت.

وسعت ملک برین

اما سیب ...

اسمان

خاطرت از بهر چه این سان ابیست ؟.

لحظه ای را تو مبار

جنس خیالم خاکیست.

اسمان نیک ببین همه هستند اما  ...

بودنی که از سر تسکین غم تنهاییست. 

زمین رفعت طلب نمیکند

 
( زمین رفعت طلب نمیکند )

چشمانت را باز کن

نگاه بی تفاوت همیشه محکوم است .

مَبند چشم امیدت را به خاک

دل دادن به چراغ بی فروغ غمین و مغموم است .

به راستی

خیال دل بستن به خاک ، پر رهایی را هوای مسموم است .

ببین بلندای اسمان را که به پیش کبک چو راز مستور است .

کبکی که هیچ گاه هراسش سقوط نیست .

زیرا "زمین رفعت طلب نمیکند"

چه سرنوشت تلخیست به پیش بالی که معلول است .

به وسعت امال عقابی با بالهای شکسته بنگر .

نگاهش چه غریبانه معصوم است .

ببین چگونه زجر میکشد به وسعت اسمان حکومتش .

اواز اغازم باش

پری برای پرواز بر فراز اسمان ارزوهایم .

تو بالهایم باش که اوج را یاد آورند .

این چنین گفت به گل ...

 
خارم از بهر تماشایت دوست..
 
مینویسم در ثنای ان که صاحب حرمت است .

خفته است در زیر خاک با این همه

سایه سار رحمت است .

و حضورش در عدم از برایم منتهای عزت است .

گر گناهم پشت عالم خم کند یا پگاهم ترک این آدم کند .

قلب من هرگز نباشد نا امید

تا که اوهست

هست از برایم انتهای تیره شب صبحی سپید .

حاصل از یمن وجودش خاطرم اسوده حال .

با حضورش تن دهم بر صد هزاران کار سختی از محال .

گو چه گویم؟

وقتی قلم هم عاجز است در شرح حسنی از سرآغاز کمال ؟

ای زمین شهر من تو ساعتی از او بگو .

او که نامش دیده گریان میکند .

خشک کویم

یاد او ابر باران میکند .

حال هر صاحب دلی با نگاهی بر مزارش سخت نالان میکند .

ای خدا

اقای من ایا نگاهی جمع خاکان میکند .؟

خاکم از بهر تماشایت.

هر کجا قلبی شکست بغزی گرفت

یا که اشکی از کنار چشم مسکینی زمینی خیس کرد .

شافع دردش شدی .

مرحم زخمش شدی .

یا که ان دم که اجل میگیردش جان حاضر عزمش شدی .

ان دم اخر مبر ما را ز یاد اقای من .

ای رضا ای تک گل تنهای من .

آرزو دارم دم اخر تو باشی مأمن و مأوای من

سر به زیر افتاده ام

دفتر عمرم ز خیل اشتباه همچو مشق کودکی ابتداء تا انتهایش خط خطی است .

دل به امید تو دارم این تمام هستیم در زندگی است

خارم و عمری زمین کوی گل گشتم .

ارادت عاشقیست .

وای ...

لحظه ام را سر رسید .

ان دم اخر رسید .

خار در عمق خیالش نزد گل ، پوچ و خاکستر رسید .

راستی

گل پیش خار ؟کی توان بستر رسید ؟

خواست همسایه اش بیند دم اخر ولی رویش نشد قلبش شکست .

اما بی خبر همسایه نیست .

آمد ان گل .

خار سر به بالینش نهاد .

اندکی خندید ، انگه جان بداد.

رو به سوی عالم بالا نهاد .

آری ان خارم که سوی عالم بالا روم .

خاکم  از بهر تماشایت چنین مسرور از این دنیا روم .

به کجا ...

ای کاش دوست من در مصافتی زودتر از دیر شدن راه را بیابیم که قصه کوتاه است و فرصت تنها فاصله ایست میان تولد و مرگ و انتخابی که از ان توست ...

از چه رو این گونه می تازیم .

اشنایی میفروشد .

خفته گان را در نگاه خیس ساعت های دیروز .

پشت قابی از سکون ( عکس رهایی)

آه سردش شعله هایی خانمان سوز .

سایه ای همسایه احساس حسرت

خانه اش ویرانه ای با یاد دیروز .

اشنایی میفروشد .

یاد ان رفته ای کز نگاه حیض دنیا جای مانده .

جای مانده از خیال خوب رویان

خاطر خاکش به سوی خاک خوانده .

یاد او

مانده گان را در حریم هوشیاری خواب رانده .

هرچه از شوکت به پیشش نام و اوازِ زمان بود .

جملگی همسان رجعت رخت بربستند .

هم نشین جسم سردش خاک مانده .

از چه رو این گونه می تازیم ؟

وقتی اجل دست طمع را با نگاهی بر سرجایش نشانده

خواهم رفت

 
( میروم همره شب  )

تو ز من بی خبری

" اما من "در کنارت هستم .

شب تاریست به زیر شفق شیدایی

خاطرت در خبرستانم خوش

همنشینم شده در وقت فراق

تحفه اش درد و غم تنهایی

ژنده پوشم اما ...

یادت رخت محافل کردم " عالمی رویایی "

در شبی مهتابی ، قرص ماهی کامل

همه را رنگ حقیقت پاشید پرتوی زیبایی.

در کنارت هستم

انسوی فاصله ها

جایی نزدیک غروب منو اغاز غمم

دست چپ در سوم

خانه ام انتهای کوچه ی بیداریست .

" بپا "چادرت تر نشود  .

کز دو چشم این خرابه غم غربت جاریست .

اخرین سطر ورق پس دوباره سر خط مینویسم با درد .

قصه ام تکراریست .

قصه ی خواستن و رانده شدن .

سال ها ساکن دریای سکون

همچو کشتی به غم مانده شدن .

یا چو فرهاد اسیر غم شیرین

از وفایی که جنون خوانده شدن .

میروم همره شب دست در دست هزاران تردید .  

تا شاید " از پسم باز اید کوکب اقبالش .

میروم رنگ  تحقق بخشم جمله ی امالش .

میروم همره شب اما کاش بار الاها نرود رنگ من از افکارش .

سخت ترین سوال

سخت ترین سوال

عازمم سویش در مسیری سرد

با خودی درگیر ، گام هایی سست سینه ای پر درد .

چه دروغی تلخ، چو به او گفتم رو به بهبودی.

چو که میپوسید همچو برگی زرد .

من و شبهایم همه را گشتم ، حرم مولا، سفره اقا

مرغ حقی نیست ؟

از خدا خواهم تا نداند او که غم دردش با دلم چه کرد .

صورتم رنگیست مملو از تزویر

قصه میبافم ، یأس میشویم

حس امیدیست در عبس درگیر

با گلی در بر با صدایی سرد میزنم بر در

دیدمش انجاست

باز می ایستم کنج تختی طرد

از چه رویی طرد ؟

پس چرا تنهاست ؟

گویمت پاسخ :بس که عمق درد از درون بالاست .

ساعتی از پیش پاسخش کردند .

پچ پچی مبهم...

همه میگفتند : طفلک معصوم اخر کار است از رخش پیداست .

با همه دردش همه سر شور است .

شعر میخواند ، شوق میبخشد .

این دم رفتن مسلکش زیباست .

" ساعتی ساکت "

جملگی رفتند من و او تنها

علتی پرسید و سوالی سخت .

که عمو :

( سرطانی کیست ؟

بدنم همه از درد دوا میسوزد

من که درس هایم همگی خوب است .

اخر مادر از من راضیست

پس گناهم در چیست ؟

راستی

"لحظه اخر کیست " ؟

من و این پایان  پس چرا رفتند ؟

اول راهم ، راه حلی نیست ؟

گفتنی ها را گفت .

من و مبهوتی عالم ماندیم .

ان نگاه پر خواهش پی علت میگشت .

ساعتی سردتر از سخت گذشت .

او

نرم و ارام گذشت .

من و دنیایی غم و سوالی سخت

که چرا ...

قصه ی امروز زاده غم است  .کنایه ایست به انان که سر دارند اما به زیر برف .

 به خاطر عاشق ترینهای سالمندان پاسارگاد

"( به همراهت خدا مادر )

زمستان بود و تنهایی

صدای ناله باران به ظلمت جلوه ای از خوف میبخشید " رعب انگیز".

هبوط مدهشی بود و فضایی طرد

و راهی ساکت و سرد

خالی از نقش قدم های عبور عابری که از تیرگی تا نور می تازد

خالی اما

ولی از دور نزدیک است انگار

جوانی دست در دستان مادر .

" و اینجا " اخر دنیا

طلوع غم ، شروع داستانم بود .

که از جور زمانه لالایی ظلمت به گوش باد میخواند ؟

وقتی زمین هم با همه بی شرمی اش شرمنده از روی زمان بود .

و سرما

با همه سردی به سر داغ غم مادر رها کردن

به سینه سوز خود از او جدا کردن فرو میخورد .

زمستان بود اما گرمی دستان مادر ...

در ان جولان تنهایی تسلای نگاه میزبان بود .

زبانش وارث پند ودم گرمش ...

به پیش هر غریب نیکو ترین صوت زمین و اسمان بود .

اما کو نگاه اشنا ؟

در ان هنگام فرزندش در انبوه خیال  ، مکانی در کنار کودکی

به یاد اورد فرازی از مسیر زندگانی را

گل ریحان و ان  مادر و خوبی ها

به پیش خاطری از پیش بنشست ، دلش بشکست .

و لرزان قدم ها را یکی را از برای دیگری جوابی سست و منکر بود .

منطق ، پای چوبین بود .

اری

قدم را این چنین با عقل بسی منفور و ننگین بود .

نوایی هم ندای قلب دستور درنگی داد.

ولی جبر زمان میگفت " گذر باید " ز راه و مادر و مردی

و مادر با کلامی مملو از بخشش

نگاهی خسته از کوشش

به او با تند رویی گفت ...

چرا عمرم برای امدن نالان و بی ذوقی ؟

قدم را محکم و وارسته باید داشت .

بیا مادر که راه پیش رو سخت است .

بباید رفتن و ماندن همیشه کاهش وقت است .

مرا اینجا رها کن .

برو ماهم مبادا کس تو را بیند

در این خلوت که کورند کثرت عالم.

و یا در ظملت این شب اسیر چنگ گرگی خته در لای درختان باشی ای طفلم

به راستی کدامین گرگ؟

این که مادر به ظلمت داد

و یا ان خفته در لای درختان به جبر طبع حیوانی ؟

ولی ان خفته هم با دیدن و فهمیدن مطلب دلش ازرده از درد خیانت بود .

جنایت بود .

به چشم گرگ هم مادر رها کردن کمالی در شقاوت بود .

پس برون جست زان بیشه به قصد " گرگ انسان "

جوان ترسان ز ان هیبت به زیر شاخه ها خیزان

ولی مادر

فدای غیرتش

اما "

تا به کی او را توان باشد ؟

در ان سرما ، تک و تنها به پیش ان چنان گرگی؟

تن بشکسته و نرمش دگر یارای این میدان نبود .

نگاهش پر کشید تا اسمان  .

دلش راضی به تن سفتن در این زندان نبود .

در ان پایان تمام قوتش تنها همین جمله .

برو طفلم مبادا خدشه ای یابی ز بد رویان

برو ماهم  برو مادر

به همراهت خدا مادر ...

بازی تلخ

 

( هم بازی )

یک ، دو ، سه ...

امدی

اما ...

چه بازی تلخی بود داستان عشقمان

تو چشم بر هم نهادی 

و من در پی تو پنهان شدم

تو در جست و جویت دیگری را یافته ای

( بهتر از من  )

و من هنوز همان گم گشته ام در پس دوران

روزگاری گذشت

اهای اسمان "

اهسته تر کنار بزن پرده های حقیقت را

نمیبینی ؟

مانده ام در انتظار انکه یابنده ام باشد .

انقدر که چشمانم خو گرفته به تاریکی تنهایی ام .

از این روست که با افتاب غریبی میکند .

رو به راه ...

( رو به راه )

رو به راهم " اما

نه به سویت این بار

قصد رفتن دارم

( نکند کنج خیال خلوتی را به شقایق ندهند )

بایدی ساخته ام از هنجار

مهلتی نیست دگر " باید رفت "

تا که بر برگ فراموشی فردا نرود.

سایه ی خاطره ای محو قبار

میروم تا گل سرخ دگر از قصه ی معشوق خود حاشا نکند .

میروم بند تعلق بندم .

تا که شاید فردا منتظَر منتظِری را ز سر وا نکند .

میروم با این درد که پرستو نکند راه تو پیدا نکند .

میروم تا شاید در بیابان یابم

نه خودی بی خود  " تکه هایش را "

خسته قلبی که شکستی اما  ...

بی حضورت ماند ساحلی تنها

پی این پایان مرغ عشقانش همگی مردند

پس اندوهش اسمانی داشت خالی از غوغا

پی تو میگشت هر دوچشمانش

سالیانیست گمم ، دوره میگردم ، رفته ام دنبالش

تا بیابم شاید رده پایش را

یافتم اما " سنگ قبری را "

که بر ان حک شده بود .

که به او گویید ...

( رفته ام اما ....

گشتمش هر جا ، نزد هر رویا

نشدم دلسرد ، پی دیدارش میروم حتی اسمان ها را )

شاید ...

 
چه زود دیر میشود

هر روز صبح

سایه ای سرد خالی از حجم بودنت .

رو به روی اینه رنگ میبارم

" اندکی تامل "

تلخ است حقیقت پس تن به دروغ میسپارم

" بی تفکر "

در کنار عبور زمان چشم بر چشم میگذارم.

گمگشته ای دارم .

تو ... تو ... تو را میخوانم " در تکرر "

راستی چه زود دیر شدیم برای بودن .

شاید فردا فضایی نباشد برای روشنی .

شاید زمانی نماند ، زمان رفتنی .

شاید نباشم .

شاید نمانی .

تا بگویم دوستت دارم .

نامه اخر

( نامه اخر )

به نام خدا

"خداحافظ " وقتی فردایی نیست برای سلام .

حال ، حساب اخر سال میکنم .

پاییز فصل شمردن است ، محض اشتغال.

پرسی حاصلش که چه ؟

وقتی سفیر دنیای دردی

محصور ساحلش دریایی سوال .

راستی " اینجا خوشی به چند ؟

دیریست بر اسمانم ملال میبارد بی مجال

بازنده را چه باک ؟

وقتی روزگار این بود " قصه ی پایانی در مسیر زوال "

من که هست به هستی باختم .

تو نیز دست خالی مرو

نصیب ساحتت ارزوهای محال

بیا و دمی همنشینم باش در عالم خیال .

امروزم ارزانی تو .

تا نماند دینی به گردنم

یا نباشم به گردن عشق وبال .

حراج عمر رفته .

بگو ... گاری اش را به چند میبری ؟

مفت میفروشم ، برای تو به رایگان

اخر پدرم یادم داد بنجول فروشی نداریم .

افتابی نو شاید ...

شاید اسمان فردا از ان من باشد .

میگفت زنده باش به امید .

کمی شعر کوتاه

 
منِ خاک

یاد دارم یار من میگفت مغروری

خاک گشتم از برایش

" طبع رفعت ارمید "

اما حیف بعد من

دیگر هیچ گاه پیش پایش را ندید.

..................................

بی تفاوت

زاده ی  زمانه ام این همه ظلم .

" انسان پوست کلفت "

بی تفاوتی درد است .

و سکون در این بیداد مرگ  .

حال می فهمم که چرا نهنگ ها به ساحل میزنند .

..................................

سیراب

بعد رفتنت غرق غم گشتم

زمانی که دریا میگریستم .

برای تسلایم جرعه ای اب اوردند .

اما نمیدانستند

" غریق قبل مرگش سیراب میشود "

.................................

امید

پرستو را

نه گلوله صیاد .

بلکه فصل های بی بهار از پای دراورد .

اخر طفلی مثل من زنده بود .

اما به امید .

"پاخورده عبور "

 
"پاخورده عبور "

عمریست  شاهد عبور ثانیه ها بوده ام.

با این خیال که مرگ میهمان همسایه است .

افسوس

وقتی چشمانم باز شد که دفتر را بستند.

توشه ام کوله باریست پر از جای خالی خوبی

و حال میزبان زمستانم در پس پائیز.

خاک نشینی که سرانجام خاک در اغوش گرفت.

و تنها باد و بارانند هم دم سکون قبرستان

تا غبار زدایند از سنگی فرسوده که "پاخورده ی عبور است"

محض خدا

نیست اشنایی تا دمی نقش صاحبِ این خفته را گیرد؟

تلخ است .

زمانی دنیا در دستانم بود

اکنون محتاج دستیم از جنس دعا.

ای کاش

 
شاید فردا مکانی نباشد برای روشنی. شاید زمانی نماند زمانِ رفتنی.

شاید نباشم . شاید نمانی . تا بگویم دوستت دارم .

" ای کاش "

باز رفت دلِ دون چرا لال  چرا خاطره خوابی؟

هر بار که همراه تو بشکست تو را خواند چرا لنگِ جوابی.

ان یار که در پای تو بنشست چرا سال شد و هیچ نگفتی؟

فریاد کش و فاش کن ان عقده ، چرا گیرِ نقابی؟

خشکیده شد ان گل که از ترس به دستش نسپردی

جان از سر ما انگ گنه خورد و تو در بندِ ثوابی؟

انگار که از روز عزل عاشق و مستت شده " ای کاش "

تا هست چنین مهلت و هستی به شبابی بشتابی.

ای کاش که این بغض فروخورده امانت دهد ای دل

ای کاش بیابی که تو را خوانده و منظورِ خطابی

جانا می عمرت که به نیم از قدحش ریخت

این روز که خوش رنگ و لعابی فردا که شود خار و خرابی  

ای کاش بیابی که در این چرخه ی گردون

صد سال که چشمش بزنی همچو شهابی

صورتک

( صورتک ) 1

افتابی نو هم عرضِ  بامدادی خمار

شروعی دوباره برداشتِ اخر ( سه ، دو ، یک ، حرکت ...)

اسمانم گرفته.

با خنده هایم درد میبارم .

بازی بی بازی نقش را به دیگری دادند.

غم پنهان شدنی نیست.

حتی به زیر حجم انبوهی از تزویر .

 

صورتک 2

نمیدونم از کجا شروع کنم. ( چه جمله ی مزخرفی )

چون من میدونم از کجا شروع شد.

از جایی که تفکرم رو با انگ تهجر ترد کردم به اسم تجدد.

از جایی که نقاب صورتم رو قاب کردم به سر در دل.

چه راحت شدم هستی که نیستم .

چه راحت صورتم رو چال کردم.

یه گوشه متروک ؛ زیر دیوار تزویر

هه ؛ شاید رسمش اینه.

تو این شهر بره ها هم لباس گرگ میپوشن .

هیس ... خودت رو جار نزن .

زیر نقاب بمون ؛ بند ثواب نباش ، تا زیر سوال نری

چراغی که روا نیست

چراغی که روا نیست .

غزه من اینجاست .

جایی نزدیک عدم .

لابه لای ارزوی مرگ نوظهور کودکی که دست از دنیا کشیده .

در اخرین پله از اختلاف طبقاتی که تفاوت میسازد .

میان خونین رنگان و عوام .

اهسته تر فریاد بزن اینجا حق به حق نیست .

وارونه بازاریست جایی که حق با غاز همسایه است .

غزه من

جسم سردیست که به اجبار تن به فروش میدهد .

چقدر مفت .

در حالی که تو در عین بی خبری انگشت ملامت داری.

دعا نمیکنم حسش کنی .

تنها درکش کن همین کافیست .

حرف ها دارد برای گفتن

به دنبال گوش شنواست (دیدی سلام مرا برسان .)

غزه من صدای ناله خلیجی بود که دزدی هویتش را جار میزد .

در میان بی تفاوتی امثالی چو من ( سکون در سکوت )

گوش کن هنوز صدای تنبش به گوش میرسد ( مرا دریاب )

یادش بخیر احمد شاملو

میگفت ( متاسفانه ملت ما حافظه تاریخی ندارند )

کاش به یاد اوریم گذشته و ظلمی که به ما روا شد .

غزه من پیر پنج ساله ایست که روزگار زودتر از موعد مستهلکش کرد .

با تمام کودکی دستان زمختی داشت .

غزه من اینجاست ، وطنم ایران .

کنار مزار شهیدانی که ایستادند و وطن به عرب نفروختند .

کجایی سهراب ؟ که دیگر چشم بازی نیست برای شستن .

راستی گناه کیست ؟

چشم من که پیش پایش را دید .

یا چشم بسته ای دغدغه اش رفاه ابناء بشر است .

قضاوتش با خدا .

یا چراغ روانیست .

یا خانه ای نمانده برای روشنی .

بیهوده رنج

((بیهوده رنج))
اهای روزگار خنجر مکش ز کین
بیهوده متاز بر این طریق که بازنده ای افسرده ام
عکس یادگاری ات بگیر کافیست بایستی به روی پیکرم
من " تا اطلاع ثانوی مرده ام "
کاش بیابی که نا برده رنج مرگ میسر است
برای من که از جهانی پا خورده ام.
گذشت از من و گذشتم از زمان
که برد روزگار بخت از من و من رخت از جهان برده ام
ادمی گاهی خریدار حرف خویش نیست
عقیده رنگ میبازد وقتی که خود باخته ای
زمانی زیر برگی سپید نگاشتم.
"زندگی زیستن خاطره هاست
روی پرهای زمان پرسه زدن
پر پرواز تو رنگیست که باور داری
اسمان پهنه ی نقاشی تو ..."
اما حال قصه رنگ دیگریست " سیاه مایل به مرگ"
تسلسل حزین خاطره ها که زیستن نداشت
روزگار هم برای همه پر پرواز نخواست
حکم داد " بعضی کرم ها هیچ گاه طلوع پیله را نمیبینند"
بازیچه سرنوشت بود سرشت من
هر چه خواستم برای خنده اش نخواست.

دوست من خدا

(( دوستِ من خدا ))
پرستار التماست میکنم ، دستهایم را مبند.
لحظه ای ابرو داری کن ، به برم میهمانی دارم عزیز
دوستم خدا دلگیر میشود.
به والی بگو قرصِ خفقان نیازی نیست .
دیگر تفاوتی نمانده برای تفتیش عقاید " همه را خوراندند"
چه احمقانهبال را میشکنند برای تحدید حدود ،
حال که پرِ خیال ازاده ایست در اوج
به شیطان بگو  رنگ عوض نکن در این کور رنگی مفرط
سیاه باش همچو سیرتت ، اینجا سر بزنی ، سری برنمیخیزد.
راستی چه کسی از عزت نفس میگفت ؟
امتحانش کردم " اخطار قطع با عزت نفس پرداخت نمیشود"
والله عزت نفس برای کودک گرسنه اش شام نمیشد.
تو اسمش را حوس گذاشتی و سنگ پراندی
اما  پیش از ان بغض نفسش را بریده بود.
جان داد و عطای قفس به لقای حوس بخشید.
رهایی شد اگاه ، انگاه که دیوانه نام گرفت.
راستی دیروز خدا را دیدم اما نه بر منبر خطابه
دیدمش ارام و با وقار کنارِ قد قامت رفته گر محله
گفت : (((به حاجی سلام برسان ،بگو شرمنده ، امد خانه ام و نبودم
بگو همان روز از پنجره ی نیازِ همسایه اش صدایش زدم اما نشنید )))
راستی چرا همه میگویند دیوانه ام ؟
من خدا را دیده ام .
چهار سال پیش ،ساعت سه صبح ،خروجی نواب
میرفت همراه واکسی پنج ساله به دنبال لقمه ای نان حلال
میرفت تا مراقب تمام کودکیش باشد .
میرفت تا صدقِ توحیدِ صفاتش باشد " الحفیظ "
من خدا را دیده ام
اما نه بر خانِ ملونِ ختم انعام  ، بلکه بر سر سفره اطعامِ ایتام
چقدر خاکی بود همراهشان میگفت و میخندید ، ساده و بی الایش
من خدا را دیده ام
وقتی از پست ترین بعد میله ها به فراسوی خیال با بال شکسته پر میکشید.
تا ثابت کند خواستن مستقل وتوانستن وابسته معادله است .
من خدا را دیدم هنگام اذان
اما نه صف اول نماز جماعت
بلکه " اخر صف فروش کلیه " ،
اشک میریخت برای انان که أَمَّن يُجِيب میخواندند.
من خدا را دیده ام
اما نه در مجلس عزای حسین ( ع )
بلکه در باوری کهنه که در " عمل " پا میگذاشت جای پای حسین ( ع )
تو چرا از سر خوف مطیعی ؟ نخوانی که قرانی نیارزد .
نترس دوست من مظهر خوبیست و جهنمش نمیسوزاند.
هر چند به دنیا خیل بی شماری دلش سوزانده اند .
من خدا را میبینم در این تنهایی
تو دیریست نیستی به برم
دلت تنگ شد سری به من بزن
" مرکز توان بخشی معلولین ذهنی ابن سینا "

(( بازی تلخ ))

 

(( بازی تلخ ))

یک ، دو ، سه ...

امدی

اما ...

چه بازی تلخی بود داستان عشقمان

تو چشم بر هم نهادی

و من در پی تو پنهان شدم

تو در جست و جویت دیگری را یافته ای بهتر از من

اما من هنوز همان گم گشته ام در پس دوران

روزگاری گذشت

" اهای اسمان "

اهسته تر کنار بزن پرده حقیقت را

مانده ام در انتظار انکه یابنده ام باشد .

انقدر که چشمانم خو گرفته به تاریکی تنهایی ام .

 از این روست که با افتاب غریبی میکند .

با خویش احد بسته ام که برای هیچ کس پیدایم نشود .

منی که هیچ گاه رسم بازی را ندانسته ام .

 

تموم دنیای بابا

(( خورشید بابا )))

خورشید ِ من بابا فدات

محکم بمون ، قایم نشو پشت دروغ

اشک های عاشقونه رو پاکش نکن از گونه هات.

عیب تو نیست

لایق نبود اگه کشید دستاشو از رو شونه هات .

از غم نبار ابری نشو طاقت بیار

سقفی بشو با لاسر بابونه هات.

شاکی نشو امروز بده

فردا خدا نقشی زده غرق خوشی تو دفتر گردونه هات .

بانو گلم بختت بلند

از من نگیر ارامشو ، حرفی بزن ، دادی بکش

اتیش به جونم میزنه تنهایی و بهونه هات .

خانوم گلی دستت درست

ساکت نمون سیلی بزن اروم بشی.

من زیر را پاها جون بدم تا نشنوم داغون بشی

خورشید من بابا فدات

ساکت نشو صدام بزن بابا به قربون صدات

صدام بزن

دستِ تو نیست ، هست منه

میخوام که فرشش بکنم چشمامو من به زیر پات .

دیوانه

((  دیوانه ))

مگو بیهوده ، منطق چاره ام نیست

تو رفتی بعد تو " دیوانه ها با من نشستند"

مگردان تیغ ، سزاوار دل صد پاره ام نیست

که در سوگم پرِ پروانه ها از هم گسستند.

مگو بختت نگون، صد اسمان ستاره ام نیست

که از بخت بدم فرزانه ها از غصه مستند .

مران از خشم ، سری همچون سرِ اواره ام نیست .

ز سرگردانیم " افسانه ها درهم شکستند."

مکوب این گونه بر سنگ زمانه جسم سردم .

که از جان دادنم جانانه ها در غم نشستند.

مزن بر لب سبوی صبر و امید .

پس از هجرت درِ میخانه ها از غصه بستند.

مکن یادی ز ازادی زِ این بیگانه از خویش

ندارد چاره ای دیوانه ها دیوانه هستند .

زندگی شیرین است

زندگی شیرین است .خدا را شکر کن نه به خاطر دیروزی که گذشت و یا فردایی که در این نزدیکیست بلکه به خاطر امروزی که در تو جاریست .

( زندگی شیرین است)

زندگی

گاهی خوش.

زندگی فاجعه ای شیرین است.

زندگی گاهی تلخ

همچو شیرینیِ ترحیم و عزا غمگین است .

....................

زندگی

زیستن خاطره هاست.

روی پرهای زمان پرسه زدن.

پر پرواز تو رنگیست که باور داری.

اسمان پهنه نقاشی تو

طالعت محض خوشی " خوشه پروین است ".

....................

زندگی

عرصه یک حادثه است .

تو چه خواهی ، چه شود ، دست خداست .

میوه اش از یک دم ، خوب و بد پای هم است

" حسن تعبیر جداست"

....................

زندگی

نغمه ای از تکوین است .

که یکی زاده شود .

دیگری بار سفر بسته و اماده شود .

تو کجای سفری؟ دقت کن .

....................

زندگی

معبری از پویایی است

بهر تکمیل و کمال .

هر گلی حد توانایی ادراکِ خودش میشکفد.

که یکی جهل غنیمت ببرد

دیگری تمثیلی بهر دنیای مثال .

....................

زندگی

باختن ثانیه هاست .

زندگی امروزیست که در اندیشه ی فردا به تباهی برود .

خاطرت جمع که دیگر به تو بازش ندهند.

همگیِ هنرت خرجش کن ، رفتنی عرض نگاهی برود.

....................

زندگی

حادثه ایست حول اندیشه ی تو

تو رفیعی

رو به بالا بنگر اما

بپا که غرور نزند چوب حراجاز سر جور بر ریشه ی تو

زندگی شیرین است.

                                      جواد مهرگان مجد

در فریبستان

بعضی ها انقدر خوبند که نمیتوانند بدی های این روزگار را ببیند و بی تفاوت باشند اما ...

فریبستان

چشمهایت را ببند اینجا به اسمش زنده اند .

در فریبستان کسی هوشیار نیست .

عاقلان سر در گریبان برده اند .

جای منصوری دگر بر دار نیست .

برگ های باغ از دست خزان افسرده اند .

بانگ همیاری مزن باغبان بیدار نیست .

ذکر حق را لای پرچین دعا مخفی بکن.

عاقبت کاری به دستت میدهد .

" ظلمت اباد " کسی طالب دادار نیست .

حرف خوبی را بزن ، خوش جلوه کن

صدق گفتار و عمل معیار نیست .

در فریبستان صداقت را به حرفی کافی است .

جلوه اش کردار نیست .

کو فقیر ؟ کو ادم بی سرپناه ؟

بهر حاشا دژ بنا کردند  اینجا مصدقش دیوار نیست .

چشم هایت را بر ان حقی که نا حق شد ببند .

حس انسان دوستی در این سرا هنجار نیست .

ان یتیم جان میدهد در زیر پای عابران

طالعش را بد نوشتند ان که خود مختار نیست .

من حسابت را سوا دانسته ام از خیل خلق

در پناه حق سفر اغاز کن اما بدان راه حق هموار نیست .

                           جواد مهرگان مجد.

فصل من

به قول دوست

(سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .زمستان است .) اما:

" فصل من "

 زمستان فصل من

فصل رهایی هاست .

یکی پرسید

چرا این روز ها باران نمیبارد؟

و شاید علتش را " شدتِی در این جدایی هاست"

چرا راهی ز حق دور است؟

چرا اندیشه انسان کفیل بی بهایی هاست.

 چرا درمان دردم را دوایی نیست ؟

چرا چرخ فلک غرق چرایی هاست؟

چرا یا رب چرا حاجت نمیگیرم ؟

چرا ؟

شاید دعایم هم اسیر سر بر هوایی هاست .

چرا از عشق ، صفا و سادگی گویم؟

چو شعرم هم ، غریق هم هجایی هاست.

چرا دستم صدایش را ، کس نشنید؟

چه خوش گفتند :

دستی را که تک تازد صدایی نیست.

و ازادی حدیث هم صدایی هاست.

(( همیشه یک نفر باید به پا خیزد ))

ولی افسوس ندایش را کس نشنید

( گلوله باعث این نارسایی هاست )

زمستان را بهاری هم نشین باشد .

زمستان فصل من فصل رهایی هاست .

باید خندید

بسیاری از اثار باستانی ایران در دوران سلطنت سلسه قاجار توسط دول استعمارگری فرانسه و انگلیس از ایران خارج شد .تا ودیعه ای باشند اجباری به رسم یادگار از برایشان تا ابد.
ما ایرانی هستیم .از تبار کورایشک ، کوروم ، کیدینو ،کوروش و کمبوجیه .از نژاد نامدارانی چو سهراب ،ارش ، گودرز و اسفندیار .طلایه دار تمدنی تاریخی و وارثان خاکی پاک و همچنین مسئولانی بی تفاوت در قبال انچه به ما امانت داده شد تا به نسل های بعد بسپاریم بلکه که از یادها نرویم اما .اما مانده ام که چه جوابی برای اینده گان داریم ؟انان که مجبورند برای شناخت پیشینه خویش راهی غربت شوند و هویتشان را پشت ویترین موزه های سایر ملل تکاپو کنند .

(باید خندید)

باید خندید

اما نه به بد ختی سرنوست .

به کج روی ها

به قصه ی غصه دار قومی کهن

که پشت دیوار اجنبی به دنبال اشنا میگردند .

(دیریست سعادت اباد تکاپو میکنند. )

باید خندید

به طرز تفکر فرومایه گان

که تاراج تاریخ و تمدن را تکلیف میبینند .

و با تبسمی بر لب

تلاش و تظاهر برای تفاخر تمدنی تهی دارند .

تعارض این است .

تمدنی تاریخی تهی از داشته هایش .

تهی از تمدنی پر ز داشت دیگری.

سخت است .

در غریبستان گدایی ارثیه پدری