تو بگو ای قاب عکس
تو بگو ای قاب عکس
در اندیشه ام .
در اندیشه ام که چگونه گذشت عمر از پس سال ها.
ندارم در خاطرم یادی از او
از ان همه اقبال ها .
تو بگو ای قاب عکس.
تو که راز دار ان همه لحظه خوش در ساعت اکنونی .
یاد نداری آرزوهایم در پس کدامین پرده گم شد ؟
نمی دانی که چگونه گذشتم ؟
گذشته مجالم در ورای یافتن فردا .
فردایی که گدای محبت گذشته است .
به راستی اینجا دیروز را نمیفروشند ؟
کاش توانستن.
ولی افسوس نیست بند زنی تا بند زند ان همه شادکامی را به حالی مشوش .
من از یاد برده ام .
اما تو ای قاب عکس راز دار من باش .
نکند تو هم برده ای ز یاد ای خاک نشسته ؟
وای بر من که یاد دارم ز یاد برده قصه ی روزگارانم را.
وای بر من .


میهمانم باش ای هم نقش من .