فصل من

به قول دوست

(سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .زمستان است .) اما:

" فصل من "

 زمستان فصل من

فصل رهایی هاست .

یکی پرسید

چرا این روز ها باران نمیبارد؟

و شاید علتش را " شدتِی در این جدایی هاست"

چرا راهی ز حق دور است؟

چرا اندیشه انسان کفیل بی بهایی هاست.

 چرا درمان دردم را دوایی نیست ؟

چرا چرخ فلک غرق چرایی هاست؟

چرا یا رب چرا حاجت نمیگیرم ؟

چرا ؟

شاید دعایم هم اسیر سر بر هوایی هاست .

چرا از عشق ، صفا و سادگی گویم؟

چو شعرم هم ، غریق هم هجایی هاست.

چرا دستم صدایش را ، کس نشنید؟

چه خوش گفتند :

دستی را که تک تازد صدایی نیست.

و ازادی حدیث هم صدایی هاست.

(( همیشه یک نفر باید به پا خیزد ))

ولی افسوس ندایش را کس نشنید

( گلوله باعث این نارسایی هاست )

زمستان را بهاری هم نشین باشد .

زمستان فصل من فصل رهایی هاست .

باید خندید

بسیاری از اثار باستانی ایران در دوران سلطنت سلسه قاجار توسط دول استعمارگری فرانسه و انگلیس از ایران خارج شد .تا ودیعه ای باشند اجباری به رسم یادگار از برایشان تا ابد.
ما ایرانی هستیم .از تبار کورایشک ، کوروم ، کیدینو ،کوروش و کمبوجیه .از نژاد نامدارانی چو سهراب ،ارش ، گودرز و اسفندیار .طلایه دار تمدنی تاریخی و وارثان خاکی پاک و همچنین مسئولانی بی تفاوت در قبال انچه به ما امانت داده شد تا به نسل های بعد بسپاریم بلکه که از یادها نرویم اما .اما مانده ام که چه جوابی برای اینده گان داریم ؟انان که مجبورند برای شناخت پیشینه خویش راهی غربت شوند و هویتشان را پشت ویترین موزه های سایر ملل تکاپو کنند .

(باید خندید)

باید خندید

اما نه به بد ختی سرنوست .

به کج روی ها

به قصه ی غصه دار قومی کهن

که پشت دیوار اجنبی به دنبال اشنا میگردند .

(دیریست سعادت اباد تکاپو میکنند. )

باید خندید

به طرز تفکر فرومایه گان

که تاراج تاریخ و تمدن را تکلیف میبینند .

و با تبسمی بر لب

تلاش و تظاهر برای تفاخر تمدنی تهی دارند .

تعارض این است .

تمدنی تاریخی تهی از داشته هایش .

تهی از تمدنی پر ز داشت دیگری.

سخت است .

در غریبستان گدایی ارثیه پدری

رنگ ها

متاسفانه این روز ها شاهد تعارضی بین زنده ماندن و زندگی کردن هستیم .شاهد فاصه مرگ و زندگی .بقاء به شرط ندیدن.شاهد تلاش عده ای برای خداگونه جلوه دادن اعمالشان به قیمت رفتن به حج .حجشان قبول .حال انکه نمیدانند صاحب خانه نیست  خداوند امشب میهمان خانه کودک یتیم کوچه بالایی است .

رنگ ها

تفاوت ساختیم از بام های بیشتر .

آن که داشت و ادامه داد مسیر .

چشم در چشمانش مانده ای به راه جان میداد تنها و گوشه گیر .

مانده ای که لطف حق  گدایی میکرد .

بی خبر از  ان سوی راه

دیگری ثروتش ادعای خدایی میکرد.

پس امید و اسمان فردا را چه ؟

این سوی راه

رنگ های تکراری از نعمت های روز افزون بهشت .

ان سوی دیگر

اخرین بند ریسمانی که فاصله مرگ و زندگانی می نوشت .

و تعارض  بهانه ی تبعیض  رنگ ها .

رنگ من؟  یا رنگ ما؟

رنگی از جنس رفاه آرایه عزت ها؟

یا که رنگی هم سطح عدم جاری از سر منزل حسرت ها ؟

گله دارم که چرا از پس این سال ها پی این پنداری( حمید مصدق )

(که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت ؟)

حال میدانم زیرا

رنگ نقاش به نقشم نرسید .

ورقی ساخت سپید .

گوشه اش را بنوشت .

مملو از  بغض تهی از  امید .

                        جواد مهرگان مجد

 شعر بسیار زیبای استاد حمید مصدق

تو به من خندیدی

و نمی دانستی من به چه دلهره

ازباغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

تو رفتی و اما هنوز

سال هاست در گوش من ارام ارام

خش خش گام تو تکرار کنان

میدهد ازارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت