ایستاده ام


ایستاده ام
راسخ تر از سابق 
همان گونه ماندگار
اما به چه قیمتی ؟
هم قیمت خرد شدن بند بند وجودم
به زیر انبوهی از ناملایمات روزگار
هیچ گاه نخواسته ام بدانم
 درست است یه که نه
اینگونه مسلکی ، این عزم استوار
در روزگاری که نان به نرخ روز میخورد
برترین مخلوق افریدگار
و شامگاهی که نظار نزول منزلت خویش است
از سر سیاهی کردگار .
یاد ان خاطر خوش خاطر، خوش
میگفت: 
( زندگی باید کرد
زندگی را زندگی باید کرد .
نه به خوش امد خلق
زندگی را با اصالت زندگی باید کرد .)
منو از باد نترسیدن و طوفان و خطر
حالتی داده که دریا به برم مرداب است
گرچه از شیوه ی خویش نشدم هیچ به در 
ولی امال زمینم همگی بر اب است .
حال میدانم
با اصالت زندگی کردن و اسایش ایام
 تنها
جلوه ای  از خواب است .
                              شعر از : جواد مهرگان مجد